فرياد مريد


 

نويسنده : افلاکي (مناقب العارفين) بهاء ولد




 

فرياد مريد
 

شيخي وعظ مي گفت. مردمان در راه، از مريدان او يکي را ديدند؛ گفتند: “آخر شيخ تو در مسجد وعظ مي گويد؛ تو چرا آنجا نبودي؟”چون مريد اين سخن بنشيد، فرياد کرد و نعره ها زد: گفتند: “وعظ را ناشنيده، چه نعره ها مي زني و فرياد مي کني؟” مريد گفت”: “من دانم که هرچه شيخ من بگويد، همه خوب باشد و صواب باشد!”

خوانچه
 

شمس تبريزي
گفتند جوحي را که: “اين سو بنگر که خوانچه ها مي برند.” گفت: “ما را چه؟” گفتند: “به خانه تو مي برند.” گفت: “اکنون شما را چه!”

خسيس
 

مولوي بلخي
خواجه اي بود منعم و بخيل. روزي به مسجد جماعت رفته بود. از ناگاه به خاطرش افتاد که: “مبادا چراغ بي سرپوش مانده باشد!” زود برخاست و به خانه دويده، کنيزک را بانگ کرد که: “ در را مگشا؛ اما سر چراغ را بپوشان تا باد بزر را نخورد”.
کنيزک گفت: “در را چرا نگشايم؟” گفت: “تا پاشنة در خورده نشود!” کنيزک گفت: “با چندين تصرف که مي کني، از مسجد تا اينجا آمدن را چرا نمي بيني که کفشت پاره مي شود!” گفت: “معذور دار، پا برهنه آمدم، اينک کفشها ام در بغل است!”

گريز
 

فخرالدين علي صفي
سپاهيي از ميدان جهاد مي گريخت؛ گفتند: “کجا مي روي اي نامرد؟” گفت: “آن خوشتر دارم که گويند: فلان بگريخت لعنت الله، از آنکه گويند: فلان کشته شد رحمت الله”

کري و لالي
 

حکيمي بعد از کدخدايي (1) گفتست: “تا ما مجرد بوديم، که خدايان گنگ بودند (يعني ما را به نصيحت منع نکردند). اکنون که خدا شده ايم، مجردان گر گشته اند” (يعني نصيحت ما نمي شنوند)”.

وقت غذا
 

از حکيمي پرسيدند: “وقت طعام خوردن کي است؟” گفت: “غني را وقتي که گرسنه شود و فقير را وقتي که بيابد!”
لطايف الطوائف

اسب تندرو
 

انوري
دي بامداد عيد که بر صد روزگار
هر روز عيد باد به تأييد کردگار
بر عادت، از وثاق (2) به صحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابتداي روزگار
اسبي چنان که داني زير، از ميانه زير
وز کاهلي که بود، نه سک سک، نه راهوار (3)
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه ز پياده و گاهي بر او سوار
نه از غبار خاسته، بيرون شدي به زور
نه از زمين خسته، برانگيختي غبار
راضي نشد بدان که پياده شوم از او
از فرط ضعف، خواست که بر من شود سوار!
گه طعنه اي از اين که: “رکابش دراز کن”
گه بذله اي از آن که: “عنانش فروگذار”
من واله و خجل به تحير فروشده
چشمي سوي يمينم و گوشي سوي يسار
تا طعنة که مي دهدم باز طيرگي (4)
تا بذلة که مي کندم باز شرمسار
شاگردکي داشتم، از پي همي دويد
گفتم که: “خير هست” مرا گفت: بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره گاه عيد
عيد تو در وثاق نشسته در انتظار”
گفتم: “کليد حجره به من ده، تو بر نشين
اين مرده ريگ (5) را توبه آهستگي بيار”
القصه، باز گشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار...

هيچ
 

محمد منور
روزي بر زفان استاد امام بوالقاسم قشيري (6) برفت که: “بيش از آن نيست که بوسعيد حق را دوست مي دارد و حق سبحانه و تعالي ما را دوست مي دارد، فرق چندين است که در اين راه ما پيلي ايم، بوسعيد پشه اي!” اين خبر به شيخ ما آوردند. شيخ آن کس را گفت: “برو به نزديک استاد شو و بگو که آن پشه هم تويي، ما هيچ چيز نيستيم!”

فرومايگان
 

اميد رازي
بدان سرم که اگر همتم کند ياري
ز بار منت دونان کنم سبکباري
اگر به کنج قناعت زتشنگي ميرم
به نيم قطره نجويم ز هيچ کس ياري
مر از نان جو خويش چهره کاهي به
که از شراب حريفان سفله، گلناري
اگر کني ز براي مجوس کناسي
و گر کني ز براي جهود گلکاري
در اين دو کار کريه اينقدر کراهت نيست
در اين دو شغل خسيس اين مثابه دشواري؛
که در سلام فرومايگان صدر نشين
به روي سينه نهي دست و سرفرود آري

بهتر از اين
 

محمد منور
در آن وقت که شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] قدس الله روحه العزيز به نيشابور برد؛ يکي از ائمه بزرگ بيمار گشته بود. شيخ ما به عيادت وي در شد. چون شيخ بنشست و او را بپرسيد، جمعي از وکيلان اسباب آن امام در آمدند. يکي مي گفت: “فلان اسباب (7) را چندين تخم مي بايد.” و يکي مي گفت: “فلان مستغل (8) را عمارت مي بايد کرد.” و يکي مي گفت:
“فلان باغ را باغباني مي بايد بهتر از اين که هست.” و هرکسي از اين معني سخني مي گفتند، و او در آن حالت بيماري هريکي را جوابي مي گفت و مي فرمود که هريکي را چگونه مي بايد کرد، و همگي خويش بدان مشغول کرده، چون با خويشتن رسيد، روي به شيخ کرد تا از وي عذري خواهد. شيخ ما گفت: “خواجه امام اجل را بهتر از اين مي بايد مرد!”

شهر و روستا
 

مولوي
واعظي را گفت روزي سائلي:
کاي تو منبر را سني تر (9) قائلي
يک سوالستم، بگو اي ذولباب (10)
اندر اين مجلس سوالم را جواب:
بر سر بارو يکي مرغي نشست
از سر او از دم، کدامينش به است؟
گفت: اگر رويش به شهر و دم به ده
روي او از دم او مي دان که به
ور سوي شهر است دم، رويش به ده
خاک آن دم باش و از رويش بجه (11)

نان قاضي
 

افلاکي (مناقب العارفين)
شخصي را مگر زنش به سه طلاق سوگند داد که: “هرچه بگويم، آن کني و اگر نکني، من مطلقه باشم”. شوهرش راضي شد. گفت: “بايد که يک من گوشت خوک بخوري.” آن مسلمان در اين حال سرگردان شد و از هيچ عالمي مشکل او حل نشد. برخاست و به حضرت مولانا آمد و زاريها نموده، از اين حال اخبار کرد. فرمود که: “از محکمه قاضي يک من نان بستان و بخور تا طلاق واقع نشود!”

کلوچه
 

مولوي بلخي: شخصي به جانب شهري عزمت کرده بود تا طراري آن قوم را دريابد و در آنجا به عياري مشغول شود، ناگاه به محله اي رسيد؛ کودکي را ديد که کليچه اي بر دست گرفته بود و مي خورد. اين عيار از او درخواست کرد؛ کودک گفت: “نمي دهم.” به جدّ گرفت. کودک گفت: “همچون گاو بانگي بزن تا بدهم.” عيار سو به سو نظر کرد، هيچ کس نديد. از غايت جوع، بقروار بانگي بکرد. گفت: “اکنون بده”. گفت: “نمي دهم؛ از آنک مادر و پدر من سپرده اند که: کليچه را به گاو مده که لايق گاو، کاه باشد!”

دام
 

حضرت مولانا مگر در عروسي ياري حاضر شده بود. يکي بانگي بر زد که: “شکر بادام نيست؛ بياورند.” مولانا فرمود که: شکر هست؛ اما با “دام” است!

نماز
 

عبيد زاکاني
درويشي گيوه در پا نماز مي گزارد. دزدي طمع در گيوه او بست، گفت: “با گيوه نماز نباشد.” درويش دريافت و گفت: “اگر نماز نباشد گيوه باشد!”

علم و عمل
 

مولانا عضدالدين ترک پسري را به اجاره مي گرفت به مبلغي معين. پدرش راضي نمي شد، در آخر گفت: “راضي شدم؛ اما مولانا گاهگاهي بدو عملي فرمايد تا او را حاصل، اضافت از مرسوم باشد.” مولانا گفت: “در خانه ما علم باشد، عمل نباشد!”

تير و کمان
 

قزوينيئي با کمان بي تير به جنگ مي رفت که تير از جانب دشمن آيد، بر دارد. گفتند: “شايد نيايد.” گفت: آن وقت جنگ نباشد!”
[رفت قزويني به جنگ ملحدان
ترکشي بي تير در دست و کمان
گفت با او همرهي “کاي منحني،
چون کني بي تير، ناوک افکني؟”
گفت: “آيد از عدو چون تير و سنگ
گيرم و بندم به زه چوبة خدنگ”
گفت: “اگر نامد ز سوي خصم تير؟”
گفت: “نبود آن زمان خود دار و گير
پنجاه لطيفه

جستجو
 

دزدي در شب خانه فقيري مي جست. فقير از خواب بيدار شد، گفت: اي مردک، آنچه تو در تاريکي مي جويي، ما در روز روشن مي جوييم و نمي يابيم!”

روياي صادقه
 

طلحک مي گفت: “خوابي ديده ام، نيمه راست نيمه دروغ.” گفتند: “چگونه؟” گفت: “در خواب ديدم که گنجي بر دوش مي برم، از گراني آن بر خود ريستم. چون بيدار شدم، ديدم جامه خواب آلوده است و از گنج اثري نيست!”

مواهب
 

عبدالرحان جامي
جامي، آمد در اين سپنج سراي
زينت مرد، عقل مادرزاد
اگر اين نيست، شيوه ادبي
کرده حاصل زخدمت استاد
اگر اين نيز نيست، سيم وزري
که بود پرده پوش عيب و فساد
اگر اين نيز نيست، صاعقه اي
که کند بيخ عمرش از بنياد!

دهان مردم
 

سعدي
يکي را از علما پرسيدند که: “کسي با ماهرويي در خلوت نشسته، و درها بسته، و رفيقان خفته و نفس طالب، و شهوت غالب، هيچ باشد که به قوت پرهيزگاري از وي به سلامت بماند؟” گفت: “اگر از مه رويان به سلامت ماند، از بدگويان نماند!”
شايد پس کار خويشتن بنشستن
ليکن نتوان زبان مردم بستن

مادرزن
 

يکي را زني صاحب جمال در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابين در خانه متمکن بماند. مرد از محاورت وي به جان رنجيدي و از مجاورت او چاره نديدي؛ تا گروهي آشنايان به پرسيدن آمدندنش. يکي گفتا: “چگونه اي در مفارقت يار عزيز؟” گفت: ناديدن زن بر من چنان دشوار نمي نمايد که ديدن مادرزن”.
گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
ديده بر تارک سنان ديدن
خوشتر از روي دشمنان ديدن
واجب است از هزار دوست بريد
تا يکي دشمنت نبايد ديد
گلستان

فراق و فراغ
 

مولوي
آن يکي زن شوي خود را گفت: هي
اي مروت را به يک ره کرده طي
هيچ تيمارم نمي داري چرا؟
تا به کي داري در اين خواري مرا؟
گفت: شو من نفقه چاره مي کنم
گرچه عورم، دست و پايي مي زنم
آستين پيرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ (12) بُد پيرهن
گفت: کز سختي تنم را مي خورد
کس کسي را کسوه (13) زين سان آورد؟
گفت: اي زن يک سوالت مي کنم
مرد درويشم، همين آمد فنم
اين درشت است و غليظ و ناپسند
ليک بنديش اي زن انديشه مند
کاين درشت و زشت تر يا خود طلاق؟
اين تو را مکروه تر يا خود فراق؟

ميراث
 

جامي
پسري را پرسيدند که: مي خواهي که پدر تو بميرد تا ميراث وي بگيري؟” گفت: “ني، اما مي خواهم که او را بکشند تا چنان که ميراث وي بگيرم، خونبهاي وي نيز بستانم!”
قطعه:
فرزند که خواهد ز پي مال پدر را
خواهد که نماند پدر و، مال بماند
خوش نيست به مرگ پدر و بردن ميراث
خواهد که کشندش که ديت هم بستاند

شاعران
 

دو شاعر بر يک مائده جمع آمدند. پالوده آوردند به غايت گرم. يکي از ايشان مر ديگري را گفت: “اين پالوده گرمتر است از جهنم و غسّاق (14) که فردا در جهنم خواهي آشاميد.” ديگري در جواب گفت: “يک بيت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بياسايي و هم ديگران!”
از خنک شعر خويش يک مصراع
گر کني نقش بر در دوزخ،
از جهنم برد حرارت نار
در حميم (15) آورد برودت يخ
بهارستان

خلافت
 

محمد منور
شيخ ما [ابوسعيد ابولخير] گفت: اعرابي را کنيزکي بود نامش زهره. پس گفتند او را که: “خواهي که اميرالمومنين باشي و کنيزکت بميرد؟” گفتا: “نخواهم که زهره من رفته شود و کار امت شوريده و آشفته گردد!”

اسرار التوحيد
 

وکيل و قاضي
شيخ ما [ابوسعيد ابولخير] گفت: دهقاني وکيل خود را گفت: “مرا خري بخر نه بزرگ فاحش و نه خرد حقير، که در شيب و بالا مرا نگاه دارد و در ميان زحمت فرو نماند، و از سنگها يکسو رود و اگر علفت سوتام (16) دهم، صبر کند و اگر بسيار دهم، افزون کند” وکيل گفتا: “يا خواجه، من اين صفت نشناسم الا در بو يوسف قاضي! از خداوند خويش بخواه تا بو يوسف را خري گرداند از بهر تو!”
اسرار التوحيد

سلماني
 

افلاکي (مناقب العارفين)
چوپان دلاک روزي حضرت مولانا را سر مي تراشيد و در حلق موي مبالغه مي کرد، فرمود که: “چون باز خواهد رستن، اين قدر کافي است!”

دشنام
 

روزي دو شخص با همديگر خصومتي مي کردند و ترهات و سقط به همديگر مي گفتد. آن يکي مي گفت: که “خدا تو را بگيرد اگر دروغ مي گويي.” و آن ديگر مي گفت که “خدا تو را بگيرد که تو دروغ مي گويي!” از ناگاه حضرت مولانا به سر وقت ايشان رسيده فرمود که “ني ني، خدا نه تو را گيرد و نه او را گيرد. تا ما را بگيرد که لايق گرفت او ماييم و به گرفتاري او ما سزاواريم! هر دو سر نهاده، صلح کردند و مريد مخلص شدند.

تنهايي
 

يکي به سر وقت درويشي به خلوت در آمد، گفت: “چه تنها نشسته اي؟” گفت: “اين دم تنها شدم که تو آمدي، مرا از حق ماندي.”

چه گويم؟
 

محمد منور
استاد بوعلي دقاق مجلس داشت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردي گفت: “اين همه مي بينم خداي کو؟” استاد بوعلي گفت: “من نيز هم از اين به فريادم!” گفت: “پس نداني، مگو.” گفت: “پس چه گويم؟”
اسرار التوحيد

ترک و مطرب
 

مولوي
اعجمي ترکي سحر آگاه شد
وز خمار خمر، مطرب خواه شد
مطرب آغازيد نزد ترک مست
در حجاب نغمه، اسرار الست
من ندانم که تو ماهي يا وثن (17)
من ندانم تا چه مي خواهي زمن
من ندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم (18) يا در عبارت آرمت؟
اين عجب که نيستي از من جدا
مي ندانم من کجا ام؟ تو کجا؟
من ندانم که مرا چون مي کَشي
گاه در بر، گاه در خون مي کَشي
همچنين لب در “ندانم” باز کرد
مي ندانم، مي ندانم ساز کرد
چون زحد شد “مي ندانم” از شگفت
ترک ما را زين حراره (19) دل گرفت
بر جهيد آن ترک و دبّوسي (20) کشيد
تا عليها (21) بر سر مطرب دويد
گرز را بگرفت سرهنگي به دست
گفت: پنج، مطرب کشي اين دم بد است
گفت: اين تکرار بي حد و مرش
کوفت طبعم را، بکويم من سرش
قلتبانا (22) مي نداني،... مخَور
ور همي داني، بگو مقصود بر
آن بگو اي گيج که مي داني اش
“مي ندانم، مي ندانم” در مکش

بخت بد
 

ابوسعيد بن مسعود سعد سلمان
آن قوم که ايشان ره احرار سپردند
احوال جهان باطل و بازيچه شمردند،
محنت زدگان را به کرم دست گرفتند
چون دست گرفتند، بر آن پاي فشردند،
ايشان همه رفتند و جهان جمله به مشتي
زين ناکس نامردم نامرد سپردند
قومي همه نو کيسه و نوکاس که از بخل
نام کرم از نامة هستي بستردند
زان قوم که ما ديديم، امروز کسي نيست
گويي که به يکباره همه پاک بمردند
اين نيز عجب تر که هم از بخت بد ما
با خود همه چيزي چو برفتند، ببردند!

نوزاد
 

عبيد زاکاني
زن طلحک فرزندي زاييد. سلطان محمود او را پرسيد که: “چه زاده است؟” گفت: “از درويشان چه زايد؟ پسري يا دختري.” گفت: “مگر از بزرگان چه زايد؟” گفت” “اي خداوند، چه چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه بر انداز!”

غرض
 

ميان رئيس و خطيب ده دشمني بود. رئيس بمرد. چون به خاکش سپردند، خطيب را گفتند: “تلقين او بگوي.” گفت: “از بهر اين کار، ديگري را بخواهيد، که او سخن من به غرض مي شنود!”

بيطار
 

حکيمي را پرسيدند که: “چرا باديه نشينان به طبيب محتاج نمي شوند؟” گفت:
“گورخران را به بيطار احتياج نباشد!”

ترازو
 

قزوينيئي مي گفت که: “سنگ صد درم من را دزديده اند” گفتند: “نيک بنگر شايد در ترازو باشد.” گفت: “و با ترازو!”

بي گناه
 

استر طلحک بدزديدند؛ يکي مي گفت: “گناه توست که از پاس آن اهمال ورزيدي”.
ديگري گفت: “گناه مهمتر است که در طويله باز گذاشته است.” گفت: “پس در اين صورت دزد را گناه نباشد!”

نان و ايمان
 

آذر بيگدلي
به شيخ شهر فقيري زجوع برد پناه
بدان اميد که از لطف خواهدش خوان داد
هزار مسأله پرسيدش از مسائل و گفت
که: گر جواب نگفتي، نخواهمت نان داد
نداشت حال جدل آن فقير و شيخ غيور
ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد
عجب که با همه دانايي اين نمي دانست
که حق به بنده نه روزي به شرط ايمان داد
من و ملازمت آستان پير مغان
که جام مي به کف کافر و مسلمان داد.

قسمت
 

محتشم کاشاني
مهيمني که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکه هرچه سزايد حکمتش، آن داد
دو کشتي متساوي الاساس را در بحر
يکي رساند به ساحل، يکي به طوفان داد
دو عاشق متساوي الحقوق را در عشق
يکي رساند به جانان، يکي به هجران داد
ز باغ حسن، سيه نرگسي چو چشم انگيخت
به آن بلاي سيه خنجري چو مژگان داد
به چشم هاي سيه شيوه اي ناز آموخت
که هرکه خواست به آن شيوه دل دهد، جان داد
به ناز داد سکوني که وصف نتوان کرد
به عشوه طي لساني که شرح نتوان داد
در اين مقاسمه اش نيز بود مصلحتي
که مسکنت به گدا، سلطنت به سلطان داد

پي نوشت ها :
 

1. ازدواج، عيالواري
2. اتاق
3. دو نوع راه رفتن اسب
4. شرمندگي
5. وامانده
6. از بزرگ ترين علما و صوفيان قرن پنجم
7. مزرعه و ملک
8. باغ، خانه
9. رفيع تر، عالي تر
10. خردمند
11. بپرهيز
12. چرک، کثيفي
13. جامه
14. چرکابه
15. آب جوشان دوزخ
16. اندک
17. بت
18. خاموش باشم
19. تصنيف، سرود
20. گرز
21. خلاصه، کوتاه سخن آنکه
22. بي ناموس

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.